تاریخ انتشارسه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۰۸
کد مطلب : ۳۵۱
محمد رضا رزاقی:

سرو استاده ای که شهادت زیبنده اش است

سرو استاده ای که شهادت زیبنده اش است
«به نام خدای شهدا و صدیقین»
 
مادر دهر چو زاید پسری استاده 
قامتش سرو و رخش ماهِ به آب افتاده
سینه اش پُر ز خدا و نظرش رحمانی
تو کنون بین که ز عشاق جدا افتاده 
 
از دیشب حتی وقتی وارد خانه شدم از درون گرفته بودم و وقتی موضوع حاج صابر را شنیدم بیشتر در بهت فرو رفتم و فعلاً انگار نمی توانم باور کنم و یا شاید هنوز صابر در قله ی ذهنم ننشسته است و فعلاً در بخش های پسینی جاخوش کرده. 
حالِ خوشی ندارم و بهم اجازه نمی دهد خاطرات با صابر را جلو ذهن بیاورم و مثل کسی که خودش را به خواب زده نمی خواهم بیدار شوم و بپذیرم که صابر دیگر نیست. هر چند در سال های اخیر ارتباط من با صابر آنقدر زیاد نبود مثل قبل ولی بلااستثنا هر روز صبح در گروه پنج نفره ی حاج حیدر، حاج علی، حاج جواد، حاج عباس او نیز بود و این در هنگام تلاوت قرآن صبحگاهیم و همچنین در سجده ی شکر آخر که برای خواهران و برادرم و ... طلب عافیت و عاقبت به خیری می کردم، این گروه پنج نفره ثابت بودند به همراه سایر دوستان و همکاران ولی این که مثلاً در طی سال دو مرتبه یا سه مرتبه همدیگر را ببینیم و حرف های رمزدارمان را رد و بدل کنیم نبوده، کما اینکه الان با حاج جواد، حاج علی، حاج عباس و حاج حیدر هم همینطور است.
شاید به ندرت پیش بیاید رو در رو همدیگر را ببینیم و الان که به خاطر کرونا حتی اگر جلسه ای بوده باشد به صورت غیر حضوری همدیگر را می بینیم ولی به هر تقدیر صابر در پهنای ذهن من و در دنیای مطلوب من جایگاهی دارد که هر روز صبح به شکلی که گفتم و در طول روز هم عوامل زیادی باعث می شد که صابر را از مقابل دیدگانِ ذهنم بگذرانم. 
صابر را در سال های اولیه ی شکل گیری دبیرستان رشد در جلسات دیدم و آشنا شدم و به مرور این آشنایی با حضور ایشان در رشد پس از مشکلاتی که عارف نسب ایجاد کرده بود، عمیق تر شد. به ویژه در سالی که هر دو به حج مشرف شدیم و عارف نسب با مرخصی ما موافقت نکرده بود، هیئت برای هر دو ما حکم داد که اجازه فعالیت در مدارس شاهد، نمونه دولتی را نداریم و باید در ابتدایی کار کنیم و این تعامل ها به گونه ای رشد کرد که چندین سال با هم در یک خانه زندگی کردیم و وسعت دوستی در سفرهای کاروان حج حاج حیدر و جبهه و اردوها بیش تر شد و تقریباً از زمانی که صابر از آموزش و پرورش به بنیاد جانبازان که در راستای رشته ی تحصیلی دانشگاهی اش بود رفت، ارتباطات خیلی کم تر شد ولی کماکان ارتباط بود. 
دوستی با صابر برای من یک ودیعه بود و در خیلی از امور با همدیگر همدل و همزبان می شدیم. روح لطیفی داشت، مهربان بود، عاطفه اش فوق العاده قوی و آستانه ی برانگیختگی عاطفی و احساسی اش بسیار پایین بود و با کوچکترین سخنی که می شنید و یا رفتاری که می دید، از نظر عاطفی و احساسی برانگیخته می شد و آنجایی که این برانگیختگی در ارتباط با مظلومی بود که مورد ظلم قرار می گرفت علاوه بر این که دست به رفتاری برای احقاق حق می کرد ولی تا سرحد جاری شدن اشک هم پیش می رفت. قبول ندارم بگوییم صابر حساس بود، بلکه صابر از نظر عاطفی و مهربانی فوق العاده بود و همین باعث می شد که در مواقعی که با موضوعی یا مطلبی تعارض پیدا می کرد با کناره گیری و فاصله گرفتن به نوعی تعارض را حل می کرد که شاید برخی برداشت دیگری می کردند. 
نگاه فنی و مهارتی فوق العاده ای داشت، در برخی مسائل اظهار نظرهای تخصصی که می کرد، آدم فکر میکرد سال های سال در این زمینه کار کرده و متخصص است که اوایل من تصورم این بود که نوعی دخالت و خودبرتر بینی است، اما واقعاً فنی بود و این نگاه فنی با خلاقیت در کار همواره باعث ابداع می شد. 
تابلوهای کلاسی دبیرستان رشد شیشه ای بود. شیشه های سن بلاست شده که با رنگی که به قسمت صیقلی شیشه زده می شد. آنگاه از قسمت سن بلاست شده برای نوشتن استفاده می شد. تعدادی از شیشه ها ترک خورده بود و همچنین برخی شکسته بود و انبار مجتمع هم دیگر از آن شیشه ها نداشت و سایر واحدهای مجتمع پس از شکسته شدن شیشه چاره کار را در تبدیل شیشه به تابلوی گچی و سیمانی دیده بودند. در دبیرستان رشد قرار شد ما بررسی کنیم و ببینیم چه می توان انجام داد، یادم است مدتی کار من و صابر این بود که در خیابان خیام در مذاکره با شیشه برها باشیم نوع شیشه، نوع سن بلاست، هزینه ای که دربرخواهد داشت و وضع مالی مدرسه، خلاصه یکی از موارد آنجا بود که من برای اولین بار با موضوع سن بلاست کردن شیشه آشنا شدم و تازه متوجه شدم که تمام شیشه های کلاس سن بلاست شده است، منتهی کیفیت و جزئیات نکات فنی بود که وقتی صابر سؤال می پرسید و به گفته های مغازه دارها و اشکال می گرفت، تو تصور می کردی که صابر از بچگی کارش شیشه و سن بلاست بوده است و همین رویکرد بود که ما آن سال تمام شیشه های شکسته را تعویض کردیم و در ارتباط با رنگ پشت تابلوها نیز یک مطالعه ی تحقیقی و پژوهشی انجام دادیم بویژه در این مورد اخوی صابر بنام جواد که در کار نقاشی ماشین تبحر داشت کمک زیادی به ما کرد و گفت؛ بهتر است از رنگ ماشین برای پشت این شیشه ها استفاده کنیم که ماندگاری رنگ بالاست و پوسته نمی دهد. یا در رفع نیاز مدرسه نسبت به کمد و میز و ... دقیقاً باز همین اتفاق رخ داد و منظورم از بیان این نکات این بود خلاقیت و مهارت های فنی در کنار آن روحیه ی لطیف و مهربان، معجونی ساخته بود که اگر صابر را  نمی شناختی حتماً دچار تعارض می شدی. 
سال های زیادی با صابر همکار بودم، در حج، در مدرسه، در اردو و ... من رابطه ی بین صابر و خستگی را از جنس غیرممکن می دانم. یعنی انگار صابر خسته نمی شد و هر گاه که دیگر خیلی خسته می شد، همینطور  روی زمین دراز می کشید و فرقی نمی کرد این زمین کجاست. تازه شروع می کرد به طرح ایده ای جدید و خلاقیتی جدید و این یعنی این که انرژی ات را ذخیره کن که این کار تمام شد باید برویم سر وقت کار بعدی. برخی مواقع کار تا پاسی از شب طول می کشید و چون چندسالی در یک خانه با همدیگر زندگی می کردیم در مسیر که می رفتیم و واقعاً چشم ها به سختی باز می ماند آن هم برای رانندگی با موتور یا با پژوی صابر، یک ایده ی جدید طرح می شد. و انگار نه انگار که از صبح در حال کار بودیم و خستگی یک مفهوم است و قابل تشخیص، ولی عملکرد صابر چیز دیگری می گفت. 
بهره وری، صرفه جویی و بهینه عمل کردن را در طول سال هایی که با همدیگر همکار بودیم و کار می کردیم مکرر تجریه کردم، در سفر حج وقتی قرار بود به عنوان معاون کاروان برای خرید میوه و اجناس دیگر بروم، نگاه صرفه جویانه و در ضمن بهره ورانه ی صابر باعث می شد که به جای اسراف علاوه بر این که نیاز کاروان مرتفع گردد بلکه به شکل مطلوب و کیفی این رخ داد صورت پذیرد و همین ویژگی در موضوعاتی مانند؛ تعمیرات و ساخت و ساز در مدرسه و تهیه ی ملزومات مورد نیاز نیز صورت می گرفت. دقت و موشکافی و نگاه فنی در انتخاب کالای مطلوب، رعایت صرفه ی اقتصادی و کارآیی و ... این ها از آن نکاتی بود که همواره برای من از صابر چهره ی یک انسان متوازن و میزان را تداعی می کرد، انسانی که بهترین را با صرفه ترین را، به مقرون به صرفه ترین شکل تهیه و بهره برداری می کرد و این در حالی بود که مصداق عینی انسانی سخاوتمند، مهمان پذیر و دست و دل باز را می توانستی در روابط و رفتارش ببینی. 
ارادت خاصی به اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین داشت، بویژه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، اما در برابر نام قمربنی هاشم علیه السلام، قدش خمیده می شد و اشک هایش جاری. پایبندی و تقید خاصی به زیارت حضرت عباس علیه السلام داشت و به همین دلیل روزتاسوعا برایش چیز دیگری بود و نذریش هم در همین روز ادا می شد. در هنگام کارکردن با همدیگر برخی مواقع من زیر لب با خودم زمزمه می کردم یک لحظه متوجه می شدم که صابر به شدت در حال گریستن است و این صحنه بارها در هنگام کارکردن در حج و یا مدرسه پیش آمده بود و در سال هایی که در مدرسه رشد هیئت داشتیم و محرم مراسم عزاداری برگزار می کردیم و غذا می دادیم، عمده ی آشپزی با صابر بود و آقای امیری و چند نوبت هم پدر شهید بزرگوار زندی نژاد متحمل زحمت می شدند. بسیاری از مواقع در حین پخت و پز روضه هم می خواندیم و صابر حتی برخی مواقع درخواست می کرد یک چیزی بخوان و این در حالی بود که هر دو  مشغول کاربودیم و نیاز به تمرکز داشتیم این ها همان ویژگی های است که از صابر یک انسان خاص ساخته بود.
جمعی از دوستان و همکاران آموزش و پرورشی عازم جبهه شدیم و دریگان دریایی لشگر حضرت محمدرسول الله صلی الله و علیه و آله و سلم، مستقر بودیم. بعداز دوره هایی که در کنار رود دز برگزار شد برای عملیات باید به منطقه اعزام می شدیم، این که محل عملیات کجا است هم معلوم بود و هم معلوم نبود. که وقتی خودمان وارد منطقه شدیم و بعد متوجه شدیم عملیات بدر انجام شد.  شب همه ی وسایل را به تعاون یگان تحویل دادیم و صبح مشخص شد که نفراتی باید در اردوگاه بمانند و قایق هایی را که با آن ها آموزش می دیدیم را به منطقه اعزام کنند و سپس به مابقی ملحق شوند. همه ی دوستان رفتند و سه نفر ماندیم، حاج حیدر و حاج صابر و بنده. بماند که بابت این ماندن خیلی ناراحت بودیم و صابر خیلی بی تابی می کرد، از طرفی هم ارسال قایق ها بسیار مهم بود. تریلی هایی که ستاد هماهنگ کرده بود با یک جرثقیل به محل اردوگاه آمدند و ما نظارت بر بارگیری و انتقال را انجام دادیم. الان خاطرم نیست چند تریلی شد اما در اواخر کار راننده ی یکی از تریلی ها بنای بر ناسازگاری گذاشت و اعلام کرد که من الان نمی روم بماند فردا صبح و از این حرف ها. حالا ما دلهره داشتیم که الان عملیات شده و ما اینجا هستیم، دلشوره و ناراحتی عجیبی داشتیم که این همه آموزش دیدیم و خلاصه از قافله جا بمانیم. حاج حیدر شروع به صحبت و توضیح ضرورت کار کرد ولی راننده کماکان حرف خودش را می زد، صابر خیلی صبوری می کرد و مثل پهلوانی می ماند که اجازه ی اقدام ندارد و اما در یک لحظه که دیگر من هم به نوعی از کوره در رفته بودم، به سمت راننده رفت به گونه ای که راننده عقب نشینی کرد. این که صابر چه کرد و چه گفت بماند ولی حاصل این که او پذیرفت و گفت؛ حرف من این بود که سریع تر باز بزنیم که من بروم. اینجا رویی دیگر از صابر نمایان شد، که البته من بارها دیده بودم آنجایی که کسی بخواهد زور بگوید نه تنها مقاومت می کند بلکه حتی به سمت آن زورگویی یورش می برد و این همه یعنی جاذبه هایی بی شمار در کنار قدرت دافعه ای پیش برنده.
صابر تمام نمی شود، اصلاً تمام شدنی نبود و نیست. صابر از آن دست انسان ها بود که هر کس به نوعی دل درگِرو عشق او دارد و از منظری با او ارتباط دارد. 
آنچه از صابر در ذهن دارم، برایم ترسیمی از یک شهید است و شهادت می دهم شهیدی زنده بود در بین ما و هم اکنون شهیدی است پیوسته به شهدا و یاران شهیدش. 
حالا این معلم مهربان، سخی، فداکار، از جان گذشته، ایثارگر، پُرتلاش و عابد، در بین ما نیست و اما از روزی که شنیدم تصادف کرده تا دیشب تلخ و ناگوار، این صابر است که در لحظاتم حضور یافته و خنده ها، اخم ها، دقت ها، استدلال ها، ... لحظه ای از همراهی با من غافل نمی شوند. 
صابرِ صابر بود، صابر. 
۰
نام شما
آدرس ايميل شما

مطلب زیر سخنانی از استاد ناصر مهدوی است که تحت عنوان خانواده خوب تقدیم شما مخاطب عزیز می شود.
16- حق حفاظت از پاکی محیط زیست این حق جزو حقوق متقابل است و اگر یک نفر رعایت نکند همه مغبون می شوند. اساس ان بر رعایت قاعده طلایی ...
ادامه مصاحبه با مهندس علی اکبر معین فر